Fix me | Part 29
اجوما لبخندی زد: بیا بشین پسرم، نوش جان.
همه مشغول خوردن شدند، هیچکس سر میز حرفی نمیزد تا اینکه هیونسوک سکوت رو شکست.
هیونسوک: جونگکوک، تو پولدار و خوشتیپی، دخترا قطعا برات کف و خون قاطی میکنن، چرا هنوز دوست دختر نداری؟
‐تا خار مادرِ فوضولامو بگام..
مرد آروم با خودش زمزمه کرد، جوری که فقط خودش بشنوه. بعدش جواب داد؛
-چیزه، فعلا حال عشق و عاشقی رو ندارم. وقتش هم ندارم، بعدش هم هروز هروز کادو بخر، ناز بکش، غراشو تحمل کن، برو پیشش، دَنگ و فَنگ زیاد داره، منم حوصله ندارم.
هیون: اها..
عینکش رو صاف کرد و ساکت شد.
-بیا، یکم گوشت بخور با کیمچی و برنج، پوست و استخونی انقدر که کم میخوری، یکم بیشتر بخور. برای بدنت مفیده.
مرد بزرگتر توی بشقاب پسر کمی کیمچی، گوشت و برنج بیشتری گذاشت.
تهیونگ نیم نگاهی بهش کرد، چشمای اون مرد واقعا خوشگل بودند، چرا مرد انقدر بهش اهمیت میداد؟ اصلا بهش نمیخورد که سادیسم داشته باشه؛ اون حتی به فکر غذا خوردنش هم بود. بدون اینکه خودش بخواد، لبخندی زد.
+مرسی..
کل خانواده به اون دو زل زده بودند، صحنهای که دیده بودند رو باور نمیکردند، حتی خدمتکارها. از اجوما گرفته تا سوجین تا مینهو تا خدمتکار بیچاره ای که داشت ظرف ها رو میشست.
-چیه؟ غذاتون رو بخورید.
"تایم اسکیپ بعد شام"
وقتی غذا تموم شد، هرکی به سمت اتاق خودش حرکت کرد، پسر میخواست وارد اتاق خودش بشه تا اینکه...
+باید باهاش حرف بزنم.
به سمت اتاق مرد حرکت کرد.
پسر، آروم در زد.
-بیا تو.
مرد با صدای آرومی جواب داد و سیگارش رو خاموش کرد و دور انداخت.
وقتی پسرک رو دید، نیشخندی زد.
-چیه؟ الان که رعدوبرق نمیزنه، این بار از چی ترسیدی؟ یه حشره؟
پسر رو اذیت کرد، ولی وقتی چهره ی جدی اون رو دید، ابرویی بالا انداخت.
+باید حرف بزنیم.
-درموردِ چی؟
+بشین.
همه مشغول خوردن شدند، هیچکس سر میز حرفی نمیزد تا اینکه هیونسوک سکوت رو شکست.
هیونسوک: جونگکوک، تو پولدار و خوشتیپی، دخترا قطعا برات کف و خون قاطی میکنن، چرا هنوز دوست دختر نداری؟
‐تا خار مادرِ فوضولامو بگام..
مرد آروم با خودش زمزمه کرد، جوری که فقط خودش بشنوه. بعدش جواب داد؛
-چیزه، فعلا حال عشق و عاشقی رو ندارم. وقتش هم ندارم، بعدش هم هروز هروز کادو بخر، ناز بکش، غراشو تحمل کن، برو پیشش، دَنگ و فَنگ زیاد داره، منم حوصله ندارم.
هیون: اها..
عینکش رو صاف کرد و ساکت شد.
-بیا، یکم گوشت بخور با کیمچی و برنج، پوست و استخونی انقدر که کم میخوری، یکم بیشتر بخور. برای بدنت مفیده.
مرد بزرگتر توی بشقاب پسر کمی کیمچی، گوشت و برنج بیشتری گذاشت.
تهیونگ نیم نگاهی بهش کرد، چشمای اون مرد واقعا خوشگل بودند، چرا مرد انقدر بهش اهمیت میداد؟ اصلا بهش نمیخورد که سادیسم داشته باشه؛ اون حتی به فکر غذا خوردنش هم بود. بدون اینکه خودش بخواد، لبخندی زد.
+مرسی..
کل خانواده به اون دو زل زده بودند، صحنهای که دیده بودند رو باور نمیکردند، حتی خدمتکارها. از اجوما گرفته تا سوجین تا مینهو تا خدمتکار بیچاره ای که داشت ظرف ها رو میشست.
-چیه؟ غذاتون رو بخورید.
"تایم اسکیپ بعد شام"
وقتی غذا تموم شد، هرکی به سمت اتاق خودش حرکت کرد، پسر میخواست وارد اتاق خودش بشه تا اینکه...
+باید باهاش حرف بزنم.
به سمت اتاق مرد حرکت کرد.
پسر، آروم در زد.
-بیا تو.
مرد با صدای آرومی جواب داد و سیگارش رو خاموش کرد و دور انداخت.
وقتی پسرک رو دید، نیشخندی زد.
-چیه؟ الان که رعدوبرق نمیزنه، این بار از چی ترسیدی؟ یه حشره؟
پسر رو اذیت کرد، ولی وقتی چهره ی جدی اون رو دید، ابرویی بالا انداخت.
+باید حرف بزنیم.
-درموردِ چی؟
+بشین.
۱۰.۹k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.